زبان ما دری، ملی، تحمیلی

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه


1- اهمیت زبان و زبان فارسی:
مي‌دانيم كه زبان وسيله تفهيم و تفاهم و ارتباط ميان اقوام و فرهنگ و تمدن‌ها معرفي شده است .
به تعبیردیگر زبان، بارزترين وسيلة ارتباط فيمابين، وسيلة ابراز احساسات و انتقال دانسته­ ها و تجربه­ ها به يکديگر بوده، در نتيجه از ضروري­ترين لوازمات جوامع بشري مي­باشد و بدون بکارگيري زبان، انسانها تا مرز موجودات زندۀ ديگر مانند جانوران سقوط خواهد کرد. يادگيري هرزبان تازه به معناي آشنا شدن با يك فرهنگ تازه و دنياي جديد به شمار مي‌رود . آشنايي با زبان جديد، اين فرصت را به دست مي‌دهد تا اقوام، زبان‌ها و مردمي كه در سرزمين‌هاي مختلف زندگي مي‌كنند، آداب مختلف، ويژگيها و نقاط مشترك و حتي ميراث مشترك فرهنگي و معنوي خويش را بشناسند.


مي‌گويند ادبيات ملت‌ها، آيينه تمام نماي زندگي اجتماعي آنان است كه معمولاً در داستان‌ها، اشعار، مثل‌ها، نمايشنامه‌ها، صنايع و عاقبت در همه جلوه‌هاي ادبي و اجتماعي، متجلي است. زبان و ادب فارسي نيز به دليل داشتن غناي پرپار فرهنگي خود، قرن‌ها زبان علم و دين و عرفان بوده است و از اين قاعده خارج نيست. به همين دليل است كه اين زبان از جمله مقولاتي است كه فكر كردن و سخن گفتن در باره آن، هيچ گاه كهنه و متروك نمي‌شود. تا وقتي اخلاق و ادب و عشق و دوستي در جهان عده اي را مجذوب خود مي‌كند، زبان و ادب فارسي هم زنده است وهم حيات خود را ادامه مي‌دهد.


سخن گفتن از زبان و ادب فارسي هيچ گاه كسي را خسته و دل ‌زده نمي‌كند زيرا مي‌دانيم كه هنوز در جهان تاثير و نفوذ خود را در عرصه‌هاي مختلف فكرو و انديشه حفظ كرده است. غناي ادبيات فارسي كه مملو از تلميحات، تعابير و ظرايف شوق انگيز و منطبق و سازگار با فطرت انسان هاست، در دنياي امروز، هم چنان جان و روان مخاطبان و علاقه مندان خود را تحت تاثير قرار مي‌دهد. معاني نيكو و سبك استوار و خيال پردازهاي زيبا و الفاظ فصيح در گنجينه‌هاي نثر و شعر فارسي موهبتي است كه بايد بيش از پيش در حفظ و اعتلاي آن كوشيد.


به حق بايد گفت ادبيات فارسي و دری، يكي از مهم ترين حلقه‌ها در سلسله آثار ادبيات جهاني و گوهر ممتاز مدنيت و فرهنگ شرق زمين و دنياي اسلام است . كه در واقع محصول فرايندي عظيم از مبادلات فرهنگي، برخوردها و تاثير پذيري‌هاي متقابل است كه در طول قرن‌ها انجام پذيرفته و آن را به يكي از بزرگترين ميراث‌هاي فرهنگي بشريت تبديل كرده است . همين عامل به دليل موقعيت جغرافيايي و نيز حضور موثر تکلم کنندگان آن در عرصه تجارت و فرهنگ جهاني نقش مهمي به عنوان حلقه اتصال تمدن‌هاي آسيايي و اروپايي داشته است . اين ميراث مشترك معنوي، نقاط مهمي در جهان را مثل شبه قاره هند، چين، عثماني و آسيايي مركزي به يكديگر مرتبط كرده و مردم اين سرزمين‌ها را از نوعي احساس و علاقه مشترك ديني و انساني برخوردار ساخته است.


زبان و ادبيات فارسي به دليل ويژگي محتوايي عرفاني و اخلاقي و ارزش‌هاي انساني و فطري، در تمام دوران تاريخ خود، زبان شعر و ادب، زبان دل، زبان علم، زبان سياست و زبان صلح در ميان مردم اين مناطق بوده است . زيرا زبان عرفان به ويژه از نوع ديني و اسلامي آن، از كشش و جاذبه نيرومندي برخوردار است و صلحي كه عرفان شرقی جست و جوگر آن بوده است، و زيبايي و رمز داري كه از آن حاصل مي‌شود، در كمتر ادبياتي يافت مي‌شود.


2- سال 2008 سال زبانها


طوري كه اطلاع داريد، سال 2008 ، از سوي يونسكو سال زبانها نام گذاري شد. زبان در واقع بنيادي ترين جلوة ميراث معنوي يك گروه زباني است. يا به تعبير ديگر، زبان بستر فرهنگ است و به واسطه زبان است كه فرهنگ، از نسلي به نسلي انتقال مي يابد. شايد به همين دليل است كه يونسكو با شعار "زبانها مهم اند"سال 2008 را سال زبانها نام نهاد.


اما در افغانستان كنوني بر اين پديده بسيار مهم چه گونه مي نگرند و از چه باب آن را به بررسي مي گيرند؟


متأسفانه در افغانستان با اینکه دو زبان (پشتو و دری) رسمی است ودرمادۀ (16) قانون اساسی به آن تصریح شده است، سال زبانها با بحث و جدلهاي تعصب برانگيز و غير علمي همراه شد. بيشترين اختلافات در افغانستان بر سر اين است كه آيا فارسي و دري، دو نام براي يك زبان اند؛ يا براي دو زبان؟ عده اي زبان فارسي ايران را زبان بيگانه و حتا خلاف اصول فرهنگي و اسلامي مي خوانند. و عدۀ ديگر برعكس، معتقدند كه زبان فارسي ايراني با زبان دري افغانستاني در واقع يك زبان است كه در يك جغرافياي مشترك تكلم كننده دارد. گره گاه اصلي اختلاف همين است. جنجال بر سر تغيير نام نگارستان ملي، جنجال بر سر استعمال كلمات مانند دانشكده و دانشجو و تظاهرات موافق و مخالف مرتبط با آن و سرانجام جنجال بر سر گنجاندن كلمات مانند دانشكده و دانشگاه در متن دريي قانون تحصيلات عالي، از چاه همين اختلاف نظرها سيراب مي شود. اين اختلاف نظرها گاهي اوقات به خشونت كلامي نيز كشيده شده است. شعار مرگ بر دانشجو، مرگ بردانشگاه و مرگ به جاسوسان ايران از جمله اين خشونت ها به حساب است.


3- رواج زبانها دربین ملل مختلف


درباره چگونگي رواج زبانها در بين ملل مختلف جهان ، مي­توان آنرا از چند جهت مورد بررسي و مطالعه قرار داد، که به مواردي هر چند کوتاه و با زباني ساده اشاره مي­گردد.


۱ - زبان مادر و يا زبان قومي


زبان مادري و يا زبان قومي به زباني اطلاق مي­شود که گوش انسان از بدو تولد با لالاييهاي مادر و ساير نزديکانش، همچنين با تکلّم آنان، با آن آشنا مي­شود و زماني که زبان باز مي­کند، خود به خود کلمات آن زبان را به کار به مي­برد؛ به مرور زبان ويژگيهاي آن زبان و نيز آداب و سنن موجود در جامعه­اش را نيز در قالب آن زبان فرا مي­گيرد.


چون انسان اين زبان را بيشتر و پيشتر از همه از مادرش ياد مي­گيرد، زبان مادري و در عين حال که بستگان دور و نزديک و اقوامش نيز مي­باشد، زبان قومي هم مي­نامند. بکارگيري زبان مادري و زبان آباء و اجدادي و قومي، حقّ طبيعي، قانوني و مشروع هر فرد بوده و به حکم عقل و منطق کسي حق ندارد فردي را از بکارگيري زبان مادري، قومي و آباء و اجدادي­اش محروم نمايد. اين به منزلة قطع زبان وي در دهانش مي­باشد که او را از بر قراري ارتباط با ساير همنوعان همزبان خود محروم مي­گرداند.


۲ - زبان ملّي يا رسمي


زبان ملّي يا زبان رسمي زبان است که مردم يک کشور و در محدودة مرزهاي مشخص و قراردادي، زير يک پرچم و تحت فرمان يک حکومت به کار مي­برند. گاهي ممکن است همة مردم يک کشور از يک قوم و نژاد بوده و زبان واحدي نيز داشته باشند، در اين صورت زبان آنها در حالي که زبان مادري و قومي مي­باشد، زبان ملّي و رسمي نيز محسوب مي­گردد و براي مشروعيت و رسميّت يافتن آن به هيچ­گونه تکلف و تشريفات نياز نمي­باشد ولي غالبًاديده مي­شود در يک­کشور داراي پرچم واحد،حکومت واحد و مرزهاي جغرافيايي مشخص، اقوام گوناگوني زندگي مي­کنند که هر کدام از آنها زبان، ادبيات، فرهنگ، فولکلور، تاريخ و ساير ويژگيهاي خود را دارند، اما چون در يک کشور زندگي مي­کنند و خواه- ناخواه در ادارات، بازار، قواي مسلح، مراکز علمي- تحقيقاتي، مراکز خدماتي، درماني و غيره به ناچار در کنار هم و نيازمند يکديگر مي­باشند و به علّت تعدّد زبانهايشان هيچ کدام قادر به فراگيري همة زبانهاي هم ميهنان خود نمي­باشند، بنابراين لازم ميگردد زبان و يا زبانهايي را که نسبت به ساير زبانها غني­ترند، يا نسبتا متکلّمان زيادي دارند ويا از جهتي زبان مشترک قهري آن اقوام بوده، مانند زبان دين مشترک آنان به عنوان، به عنوان زبان ملّي و زبان رسمي برگزينند.


براي رسمیت دادن به یک زبان که همة آحاد مردم با آن تکلّم نمي­کنند بايد زبانهاي رايج در بين مردم آن کشور را از جهات گوناگون ازجمله پوياي، کارايي، قدرت و تکامل گرامر، تعدّد افعال و لغات،تعداد متکلّمين به آن زبان در داخل آن کشور و حدود سيطرة آن در خارج ازمرزهاي جغرافيايي و غيره مورد مطالعه و بررسي علمي بي­طرفانه قرارداد. نقاط ضعف و قوّت هر کدام را باید شناخت. و سپس با بيطرفی کامل زبان و يا چند زبانی را به عنوان زبان رسمي و ملّي انتخاب کرد.


ويژگي هائي یک زبان ملي:‌


- زباني بايد رسمي و ملي باشد كه بيشتر باشندگان آن سرزمين به آن تكلم می نمايند، قادر به تأمين ارتباط و گفتگو ميان باشندگان آن سرزمين باشد.


- زباني بايد رسمي و ملي باشد كه از پشتوانة بزرگ فرهنگي بهره مند بوده باشد، به سخن ديگر از غناي فرهنگي برخوردار باشد.


- زباني بايد رسمي و ملي باشد كه استعداد وظرفيت بيان مفاهيم جديد را - كه روز افزون اند- دارا بوده باشد.


در اين صورت است که زبان و يا زبانهاي ملي و يا رسمي از مشروعيت قانوني و مقبوليت عمومي برخوردار بوده و اقوام داراي زبانهاي ديگر با حفظ زبان و فرهنگ خود با رغبت کامل و يا حداقل بدون احساس حقارت و اجبار، آن زبان را در ارتباطات عمومي به کار مي­برند.


۳- زبان تحميلي


زبان تحميلي به زباني گفته مي­شود که علي­رغم خواست و ميل باطني مردم و بدون در نظر گرفتن مصالح عمومي، فرهنگي، علمي، ديني و غيره، و تنها به منظور به کرسي نشاندن خواست فرد و يا گروهي خاصّ و به طور نابخردانه و ناجوانمردانه به قصد امحا و يا تضعيف زبانهاي رقيب و محتويات آنها به مردم کشوري تحميل مي­گردد که در اين صورت نه تنها خيانت بزرگي به زبان مورد تاخت و تاز و متکلّمين آن روا داشته مي­شود، بلکه جنايت بزرگي نيز در زمينة فرهنگ جهان صورت مي­گيرد، زيرا با تضعيف و يا نابودي يک زبان، تمام مظاهر آن، نظير ادبيات، موسيقي، آداب و سنن و هزاران اثر هنري و اصطلاح علمي و غيره که در غناي فرهنگ جهان نقشي داشته­اند و خواهند داشت، از بين رفته و يا تضعيف مي­گردند.


تحميل­کنندگان زبان تحميلي براي توجيه عمل ناشايست خود در مقابل افکار عمومي و حتي اعتراضات بين­المللي توجيهاتي نيز دارند. از جمله توجيهات آنها اين است که: «ما براي حفظ مصالح ملّي، وحدت ملّي، جلوگيري از تجزيه و غيره به چنين کارهايي دست مي­زنيم!» در صورتي که اگر بر فرض محال زماني هم چنين طرز فکر و نظريه­اي کاربرد داشته، اکنون عکس آن ثابت شده است. مردم فهيم، آگاه به زمان، تحصيل کرده، داراي تعداد کثيري دانشمند و روشنفکر در عصر ارتباطات را نمي­توان با اين گونه خيال­پردازيها و حرفهاي تاريخ مصرف گذشته فريب داد. همه مردم مي­دانند که هم­زيستي مسالمت­ آميز و وحدت ملي تنها در گرو همکاري، دوستي، شفقت و احترام متقابل ممکن مي­باشد.


زبان تحميلي دو نوع است: يکي زباني که بدون تحريم، تحقير، تقبيح و فشار بر روي زبانهاي ديگر، در قلمرو آنها بال و پر گشاده و به زبان و حافظه مردم آن مناطق وارد مي­شود. به اصطلاح ديگر بدون اينکه متکلّمين زبانهاي ديگر به زور از زبان خود محروم شوند، زبان ديگري را نيز ياد مي­گيرند و در مکاتبات دولتي و رسمي، همچنين در مراکز آموزشي آن را به کار مي­برند. امّا نوع دوم زبان تحميلي، زباني است که عده­اي از صاحبان و طرفداران آن به منظور تحميل آن، بقية زبانهاي موجود را مورد تاخت و تاز قرارداده و در اين راستا از چيزي دريغ نمي­کنند.


با اينکه دين اسلام و کتاب مقدس مسلمين يعني قرآن، تبعيض نژادي و قومي را ملغي کرده، سيّد قريشي و سياه حبشي را يکسان شمرده و جز در ساية تقوا و پرهيزگاري هيچ فردي را به ديگري ترجيح نمي­دهد و زبانهاي مختلف را از آيات و نشانه­هاي خداوند مي­شمارد و ردّ و انکار هر کدام را به منزلة ردّ و انکار يکي از آيات خداوند مي­داند، باز هم عده­اي با شعار مسلماني و اعتقاد به قرآن ! پيدا مي­شوند که براي قبولاندن زبان خود ردّ زبانهاي ديگر را پيش مي­گيرند و با اين روش اقوام مختلف را از زبان و فرهنگ خود متنفّر و آنها را حتّي با تاريخ آبا و اجدادي خود بيگانه مي­کنند . در اين راستا اگر کسي هم زبان به اعتراض بگشايد و بگويد: «بگذاريد در کنار زبان شما، زبان خودمان را هم به کار ببريم و از آداب و سنن خود بیگانه نمانيم»، او را وابستۀ سياسي به غير،جاسوس . . . و غيره معرفي مي­کنند ! در اين صورت است که سوالاتي از این قبيل مطرح مي­شود:


۱ - آيا تنها براي گسترش يک زبان، نياز به عدول و زيرپا گذاشتن اعتقادات و احکام ديني و وجدان دروني مي­باشد؟


۲- آيا براي گسترش يک زبان در يک محدوده­اي نه چندان وسيع و براي مدت زماني که بدون شک هميشگي نيست، بهاي گراني را نمي­پردازند؟


۳ - اگر کسي که زبان تحميل شده­اي را رد نمي­کند، ولي در کنار آن زبان و فرهنگ خود را هم مي­خواهد، وابسته به غير شمرده شده و گناهش نابخشودني حساب شود، کسي که زبان و فرهنگ خود را به زور به ديگران تحميل کرده و هويّت، زبان آنان را به خودشان تحريم مي­کند، چه ناميده مي­شود؟


کدام فرهنگستان است که وظيفه پيدا کردن نام و اصطلاحي به اين گونه اشخاص و صاحبان اين گونه انديشه­ها را به عهده بگيرد؟


با صاحبان اين گونه انديشه­ ها بايد تذکر داد که: تز ايجاد و يا تحکيم وحدت ملّي توسط وحدت زبان شما«ترمینالوژی ملی!!!» باطل شده است و در هيچ جا کاربرد ندارد. اگر زماني بازور واجبارویابا تراشیدن الواح قبور که به زبانهاي غير زبان شما روی آنهانوشته شده بود مي­خواستيد نقشه خود را عملي کنيد، بايد بدانيد و اگر حالا هم قبول نکنيد روزي به اين نتيجه خواهيد رسيد که احترام متقابل، محبّت، سعة صدر، حق مداري و پرهيز از خود برتربيني و کج فهمي، پرهيز از ايجاد جامعه­اي داراي شهروندان درجه يک و درجه دو به يک کلام، گردن نهادن به احکام حيات بخش ديني، عاقلانه­ ترين وسيله براي همزيستي مسالمت­ آميز و حفظ وحدت ملّي مي­باشد.

کلام زور

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

درباره‌ی دين و خشونت
وَيقتُلُونَ الَّذينَ يأمُرُونَ بِالقِسطِ مِن‌النَّاسِ فَبَشِّرهُم بِعَذَابٍ أَليم
(«و کسانی را که کسانی از مردم را که به عدالت فرمان می‌دهند می‌کشند بشارت ده به عذابی دردناک»، آل عمران، ٢١)
و رسول (ص) گفت: «امر به معروف کنيد، و اگرنه خدای – تعالی – بترين [بدترين] شما را بر شما گمارد و مسلط کند، آن‌گاه اگرچه بهترين شما دعا گويد نشنود» (ابوحامد محمد غزالی، کيميای سعادت، ج ١، ص ۵٠٠)
* * *
و گفت (ص): «خدای – تعالی – بيگناه را از خواص به سبب عوام عذاب نکند مگر آن وقت که منکر بينند و منع توانند کرد و خاموش باشند» و گفت (ص): «جايی نايستيد که کسی را به ظلم می‌کشند يا می‌زنند که لعنت می‌بارد بر آن کس که می‌بيند و دفع تواند کرد و نکند» (همانجا)
* * *
بوعُبيده‌ی جراح می‌گويد که «رسول (ص) را گفتم که "از شهدا که فاضلتر؟" گفت: "کسی که بر سلطان جائر حِسْبَت کند تا وی را بکشد و اگر نکشد هرگز نيز بر وی قلم نرود، اگرچه عمر بسيار يابد» (همان، ص ۵۰۱)
اخلاق پيغامبران:
درباره‌ی زبان و خشونت


و بيشتر خشم وُلات [حاکمان] از آن بوَد که کسی زبان بديشان دراز کند و [چون] خواهند که در خون وی سعی کنند: در اين وقت بايد که ياد آرند از آنکه عيسی (ع) فرا يحيی (ع) گفت: «هرکه ترا چيزی گويد و راست گويد شکر کن و اگر دروغ گويد شکر عظيمتر کن، که در ديوان تو عملی بيفزود بی‌رنج تو».
[1]
* * *
عيسی (ع) گفت: «چيست که جامه‌ی رُهبانان پوشيده‌ايد، و باطنها بر صورت گرگ کرده‌ايد؟ جامه‌ی ملوک اندر پوشيد و دل از بيم حق – تعالی – نرم گردانيد».
[2]
غزالی
امروز مسئله‌ی حقوق فردی و اجتماعی و آزادی بيان و عدالت و استبداد يا آزادی سياسی در اسلام يکی از بحث‌انگيزترين موضوعاتی است که ذهن هر دانشوری را که بخواهد در سنت دينی و سياسی جوامع اسلامی از گذشته تا حال تحقيق کند به خود مشغول می‌سازد. هرجامعه‌ی دينی تاريخی از سنتهای فکری و سياسی و ساختارهای اجتماعی را به نمايش می‌گذارد که از يکپارچگی بسيار دور است. و به اين بايد افزود فهم خود مؤمنان را از دين و مذهب مختارشان که همواره در برابر واقعيت عينی تاريخی سر می‌پيچد و حقيقت آيين خود را نه در آن بلکه در «سرمشق‌ها»يی می‌بيند که در تاريخ مقدس، يا الگوی آغازين، حيات دينی و اجتماعی خود می‌يابد. مؤمنان، بدين گونه، هربار مدعی‌اند که هر شکستی نه از اعتقادات آنان بلکه از کردار آنان است (اسلام عيبی ندارد، عيب از مسلمانی ماست). از سوی ديگر، همواره مدعيانی وجود دارند، معمولاً در قدرت يا در راه رسيدن به آن، که خود را نماينده‌ی تمام عيار آن الگوی آغازين معرفی می‌کنند و هر انديشه يا دسته‌ی رقيب را از «پاک‌دينی» به دور و دروغين جلوه می‌دهند و دست آخر خود نيز به دست مخالفان‌شان با همين اتهام از تخت به زير کشيده می‌شوند. محقق چاره‌ای ندارد جز اينکه در اين دريای ناپيداکرانه به سوی ساحلی براند که «گفتار» نخبگان فکری آن دوره آن را مسکون ساخته است و «معيار» انديشه و حاکميت مسلط در آن دوران، چه در محافل خواص و چه در ميان عوام، بوده است. تمايز اين «گفتارها» شايد سرانجام روشن کند که ميان «گفتارها»ی متمايز هر دوران با دوران بعد چه وجوه اشتراک يا افتراقی می‌توان يافت و آنچه مؤمنان هر دين و مذهب در هر دوران مطلوب و مقدور يافته‌اند تا چه اندازه به «الگوی آغازين» آن دين و مذهب، چه در گفتار و چه در کردار، نزديک شده است.
حقوق شهروندان در حکومتهای کشورهای اسلامی، چه در گذشته و چه در حال، چه با نام حکومت اسلامی و چه بدون اين نام، همواره در هاله‌ای از ابهام قرار داشته است: از زندان و تبعيد تا اعدام و مصادره‌ی اموال — مجازاتهايی که برای هر جرمی قابل تصور است، چون به ‌راحتی می‌توان از کوچکترين جرمها بزرگترين جرمها را ساخت — با تغيير عنوان. بهترين چيز اين است که هيچ‌گاه پايت به محاکم باز نشود. هيچ شهروندی نمی‌تواند اطمينانی داشته باشد بر اينکه حقوق به رسميت شناخته‌ای دارد و کسی هست که از حقوق او دفاع می‌کند. اولين و آخرين مرجع و ملجأ او خداوند است که ‌می‌تواند تنها پناه او در دنيا و آخرت باشد. مردم همه چيز را به خدا وا‌می‌گذارند تا در دنيا و آخرت (با دست غيبی خود) انتقام آنان را بگيرد. جوامع اسلامی تا عصر جديد هيچ کدام چيزی به نام قانون اساسی نداشتند و تحولات سياسی جهان غرب بود که تا جايی که بادش بر سرزمينهای اسلامی وزيد، اين مفهوم را در اين سرزمينها نيز پراکند. در کشورهای اسلامی تنها قانونی که وجود داشت «شريعت» بود. شريعت (قانون اسلامی) مجموعه‌ای از احکام و قوانين حقوقی است که برگرفته از احکام و تعاليم اسلام، در قرآن و سنت، به علاوه‌ی استنباط و اجتهاد علما، از عهد صحابه تا امروز، است. شريعت می‌تواند، و می‌توانست، برای شهروندان کشورهای اسلامی ‌همان قانون اساسيی به شمار آيد که حقوق و تکاليف ثابت آنان را در قبال يکديگر و در قبال دولت تنظيم کند. اما چنين نشد. چرا؟ چون شريعت در مقام منبع محدوديتهايی داشت که از يک سو کتاب و سنت و اجتهاد علما، گروهی از خواص، آن را شکل می‌داد و از ديگر سو به قدرت سلطان محدود بود که شمشير قاطع او، در هنگام قوّت قدرت، فصل‌الخطاب هر منازعه بود. با اين وصف شريعت می‌توانست در همه‌ی مواقع حرفی برای گفتن داشته باشد. اگر علمای صالح قانونی برای محدود کردن قدرت نمی‌توانستند وضع کنند، دست کم می‌توانستند از او مشروعيت اخلاقی بخواهند. بخشی از کار چشمگير اهل شريعت در حيطه‌ی اخلاق می‌توانست آن خلئی را پر‌کند که در فلسفه‌ی سياسی اسلام تا امروز مشهود است: يعنی حقوقی که مردم در برابر زمامداران دارند. يکی از اين حقوق حق سخن گفتن در برابر ايشان بدون ترس و واهمه است، ديگر شکوه و شکايت که جای خود دارد. يک راه به دست آوردن اين کوششها رجوع به آثار نويسندگان مختلف در عرصه‌های کلام و فلسفه و يا آثار منظوم و منثور ادبی است. من کيميای سعادت غزالی را بدين منظور برگزيده‌ام تا ببينم نويسنده‌ای که خود به دادن برخی فتواهای سخت مشهور است، مسئله‌ی رويارويی زبانی با قدرت را چگونه بررسی می‌کند و حتی برای ناسزاگويی به آن چه مکافاتی پيشنهاد می‌کند.
زبان وخشونت
نزديک معاويه سخن همی‌گفتند و اَحنَف خاموش بود، گفتند: «چرا سخن نمی‌گويی؟» گفت:« اگر دروغ گويم از حق – تعالی – می‌ترسم، و اگر راست گويم از شما می‌ترسم».
[3]
غزالی
غزالی اصل سوم از رکن سوم کتاب خود را که در مهلکات است به «شَرَه سخن و آفت زبان» اختصاص می‌دهد. او ابتدا به وصف زبان و اهميت آن می‌پردازد:
بدان که زبان از عجايب صُنع حق – تعالی – است که به صورت پاره‌ای گوشت است و به حقيقت هرچه در وجود است در زير تصرف وی آيد بلکه آنچه در عدم است، که نيز، که وی هم از عدم عبارت کند و هم از وجود؛ بلکه وی نايب عقل است و هيچ چيز از احاطت عقل بيرون نيست، و هرچه در عقل و در وهم و در خيال آيد زبان از آن عبارت کند ... چون سخنهای درشت گويد دل تاريک شود و چون سخن حق گويد دل روشن شود و چون سخن دروغ گويد صورت دل نيز کوژ شود تا چيزها راست بنبيند....
[4]
او سپس فضل خاموشی و ثواب آن را شرح می‌دهد و بعد به شرح آفتهای زبان و علاج هريک می‌پردازد. او پانزده آفت برای زبان برمی‌شمرد و علاج هريک را نيز شرح می‌دهد. اصل چهارم از همين رکن «اندر خشم و حقد و حسد و آفتها»ی آن است. اين دو اصل در رکن سوم آمده‌اند (جلد دوم کتاب چاپی کيميای سعادت). آنچه در اين بحث مطمح نظر ماست اخلاق «والی» يا «ولی امر» است و اينکه از نظر غزالی بر او چه صفاتی ممکن است حاکم باشند و چگونه بايد اين صفات را معالجه کرد. برای اين مطالعه بايد به اصل دهم از رکن دوم که در معاملات است و «در رعيت داشتن و ولايت راندن» نام دارد باز گرديم (يعنی جلد اول از کتاب چاپی). غزالی در آنجا می‌گويد:
غالب بر والی تکبر است و از تکبر خشم غالب شود و وی را بر انتقام دعوت کند؛ و خشم عدوی عقل است ... اما چون اين [خشم] غالب شد، بايد که جهد کند تا در همه کارها ميل به جانب عفو کند و کرم و بردباری پيشه گيرد، و بايد بداند که چون اين پيشه گيرد مانند انبيا و صحابه و اوليا باشد و چون خشم راندن گيرد مانند ترکان و کُردان باشد و مردمانی ابله که مانند سباع و ستوران باشند.
[5]
بنابراين، او بايد روشن کند که چگونه تکبر به وجود می‌آيد و چگونه ارضا نشدن کبر به خشم می‌انجامد و چگونه اين خشم به سبعيتی می‌انجامد که قتل ناراضيان از حکومت و حاکم را در پی می‌آورد. غزالی از پيامبر (ص) سخنی را نقل می‌کند که به علی (ع) گفت:
و گفت (ص) فرا علی (رض) که «خلق را دو چيز هلاک کرد: فرا شدن از پی هوا و دوست داشتن ثنا. و از اين آفت خلاص کسی يابد که نام نجويد و به خُمول [گمنامی] قناعت کند». چه حق – تعالی – می‌گويد: «تلک الدار الاخرة نجعلها للذين لايريدون علوا فی‌الارض ولافساداً والعاقبة للمتقين» [قصص، ۸٣] گفت: سعادت آخرت کسی را نهاده‌ايم که وی اندر دنيا بزرگی و جاه نجويد و فساد نجويد.
[6]
غزالی از همين رو نمونه‌هايی می‌آورد تا نشان دهد که چگونه پيامبر (ص) و صحابه و بزرگان دين از ثناطلبی رويگردان بودند و در برابر ناسزاگويی بردبار:
و علی بن ابی طالب را ثنا گفتند، گفت: «يارب، مرا مگير بدانچه همی‌گويند، و بيامرز آنچه از من نمی‌دانند، و مرا بهتر از آن کن که ايشان همی‌پندارند». و يکی علی را دوست نمی‌داشت و به نفاق بر وی ثنا گفت، علی (رض) گفت: «من کمتر از آنم که بر زبان داری و بيشتر از آنم که به دل داری».
[7]
سيره‌ی پيامبر (ص) حاکی از آن است که او چگونه بر آزار مردمان صبر می‌کرد:
و برای اين بود که خدای – عزّ وجلّ – رسول را (ص) فرمود بگذار تا تو را می‌رنجانند و توکل کن بر ما: وَدَع اذيهم علی‌الله [احزاب، ٤۸]. گفت صبر کن بر آنچه می‌گويند و به مجاملت از ايشان ببر: واصبر علی مايقولون واهجرهم هجراً جميلا[مزمل،١٠]. و گفت: می‌دانم که از سخن خصمان دلتنگ می‌شوی، ليکن به تسبيح مشغول باش.... و يک راه رسول (ص) مالی قسمت می‌کردند، يکی گفت: «اين نه برای خداست»، يعنی که به عدل نيست. خبر به رسول (ص) آوردند. روی وی سرخ شد و رنجور شد، آن‌گاه گفت: «خدای – تعالی – بر برادرم موسی (ع) رحمت کناد که وی را بيش از اين برنجانيدند و صبر کرد خدای را».
[8]
همين رفتار را در کردار بزرگی (امام سجاد) از خاندان رسول خدا (ص) باز مشاهده می‌کنيم:
علی بن الحسين (رض) روزی به مسجد می‌شد، يکی وی را دشنام داد، غلامان او قصد وی کردند، گفت: «دست از وی بداريد». پس وی را گفت: «آنچه از ما بر تو پوشيده است بيشتر است. هيچ حاجتی هست ترا که به دست ما برآيد؟» مرد خجل شد. پس علی بن الحسين جامه برداشت و به وی داد و هزار درم فرمود وی را، آن مرد می‌شد و می‌گفت: «گواهی دهم که اين جز فرزند رسول نيست».
[9]
اگر پيامبر (ص) و فرزندان او، مانند جباران، از مردمان به زور احترام خواسته بودند يا مردمان را به جرم بی‌احترامی به خود مجازات کرده بودند يا حتی با مردم تند سخن گفته بودند، آيا می‌توانستند در پهنه‌ای به درازای هزار و چهارصد سال مولا و مقتدای دوستداران عدالت باشند؟ پس آیا عجيب نيست که عابدان و زاهدانی که احترام خود را از او ‌دارند خود را از او برتر دانند و چنان خود را عزيز بپندارند که به کوچکترين بی‌احترامی به انتقامگيری دست يازند يا خدا را به انتقامگيری بخوانند؟ غزالی از اين امر غفلت نمی‌کند که کبر مختص جباران نظامی و زورگو نيست و عابد و زاهد نيز از اين آفت در امان نيستند:
و يکی پای بر گردن عابدی نهاد، گفت: «برگير که به خدای که خدای بر تو رحمت نکند». وحی آمد که وی را بگوی که «ای آنکه بر من به سوگند تحکم می‌کنی که وی را نيامرزم، بلکه تو را نيامرزم» و غالب آن بوَد که هر عابدی که کسی وی را برنجاند، پندارد که خدای – تعالی – بر اين که وی را برنجانيد رحمت نخواهد کرد. و باشد که گويد: زود بوَد که ببيند جزای اين؛ و چون آفتی به وی رسد گويد: ديدی که با وی چه رفت، يعنی که اين از کرامات من بود. و آن احمق نداند که بسيار کفار رسول (ص) برنجانيدند و حق – تعالی – از ايشان انتقام نکرد، و بعضی را مسلمانی روزی کرد. پندارد که وی گراميتر است از پيغامبران، که برای وی انتقام خواهد کرد.
[10]
غزالی شايد نمی‌ديد و نمی‌توانست تصور کند که اين عابد اگر به قدرت دست می‌يافت آن وقت چگونه به يکی ثنا که مردم از وی دريغ می‌داشتند دمار از آنان برمی‌آورد و مردمان را دعای‌گوی هرچه جبار غيرعابد است می‌ساخت. باز جای شکرش باقی بود که به نفرين بسنده می‌کرد، چون زوری نداشت.
باری، غزالی برای اينکه عمل سبعانه‌ی والی را در کشتن بيگناهان، به يکی حرف، تعليل کند آن را ريشه‌دار در خشم می‌يابد و اسباب خشم را برمی‌شمارد:
اول کبر است، که متکبر به اندک سخن يا معاملت که برخلاف تعظيم وی بود خشمگين شود. و بايد که خشم را به تواضع بشکند و بداند که وی از جنس بندگان ديگر است، و فضل که بود به اخلاق نيکو بود، و کبر از اخلاق بد است و جز به تواضع کبر باطل نشود.
دوم عُجب است که اندر خويشتن اعتقادی دارد. و علاج اين آن است که خود را بشناسد.
سوم مزاح است که اندر بيشتر احوال به خشم ادا کند: بايد که خويشتن را به جد مشغول کند اندر شناختن کار آخرت و حاصل کردن اخلاق نيکو، و از مزاح باز ايستد. و همچنين پرخنديدن و سخريت کردن به خشم ادا کند: بايد که خود را از اين صيانت کند، که هرکه استهزا کند به وی نيز استهزا کنند و اگر ديگری بر وی استهزا کند خويشتن را خود خوار کرده باشد.
چهارم ملامت کردن و عيب کردن است، که آن نيز سبب خشم گردد از هردو جانب. و علاج آن بود که بداند که هرکه بی‌عيب نباشد وی را ملامت نرسد و هيچ‌کس بی‌عيب نبود.
پنجم حرص و آز بود بر زيادت مال و جاه؛ که بدان، حاجت بسيار شود. و هرکه بخيل باشد، به يک دانه که از وی ببرند خشمگين شود. و هرکه طامع بوَد به يک لقمه که از وی فوت شود خشمناک شود.
[11]
غزالی علاج اين خشم را علمی و عملی می‌داند و علاج علمی آن را بدين گونه شرح می‌دهد:
و سببی عظيمتر انگيختن خشم را و اخلاق بد را آن است که صحبت با گروهی کند که خشم بر ايشان غالب بوَد، و باشد که آن را نام شجاعت و صلابت کنند و بدان فخر آورند و حکايت کنند که «فلان بزرگ به يک سخن فلان را بکشت و خان و مان فلان را بکَند و کس زهره نداشتی که برخلاف وی سخنی گفتی که وی مردی مردانه بود، و مردان چنين باشند». و فرا گذاشتن آن از خوارخويشتنی و بی‌حميتی و ناکسی دانند. پس خشم را که خوی سگان است مردانگی و شجاعت نام کنند. و کار شيطان اين است که به تلبيس و به الفاظ زشت از اخلاق نيکو همی باز دارد، و به الفاظ نيکو به اخلاق بد دعوت همی‌کند. عاقل داند که اگر برخاستن خشم از مردی بودی، بايستی که زنان و کودکان و پيران ضعيف و بيماران به خشم نزديکتر نبودندی. و معلوم است که اين قوم زودتر خشم گيرند بلکه هيچ مردی اندر آن بنرسد که کسی با خشم خويش برآيد. و اين صفت انبيا و اولياست؛ و آن ديگر، صفت کردان و ترکان و عرب باشد، و کسانی که به سباع و بهايم نزديک‌اند. همی‌نگر تا بزرگی اندر آن باشد که مانند انبيا باشد يا آنکه مانند ابلهان و غافلان.
[12]
غزالی به‌درستی می‌ديد که چگونه اعمال و رفتار ما تا اندازه‌ای برآمده از طبيعت ما و تا اندازه‌ای برآمده از آن منزلت و موقعيت اجتماعی است که داريم. اما آيا اصلاح انسان با صرف اخلاق فردی ممکن است؟ آيا جامعه و مردمان بی‌شماری که قربانی هوا و هوس و خشم و زياده ‌طلبی و خداپنداری خودکامگان حاکم می‌شوند حق ندارند از خود بپرسند چرا بايد سرنوشت خود را به دست کسانی بسپاريم که می‌توانند به‌تنهايی يا با گروهی اندک بر جان و مال و نفوس ما با قدرتی که از خود ما به دست آورده‌اند حکم برانند و ما را بازيچه‌ی هوا و هوس و خشم خود سازند؟ غزالی شايد آخر عمر فهميده بود که خشم شرعی هم برای شرع نيست و آن هم در خدمت سلطه است! اما آيا چاره‌ای انديشيد که جهان چنين نباشد. غزالی در آخر عمر از تغيير جهان منصرف شد و خود را تغيير داد. از اخلاق تا فلسفه‌ی سياسی يک گام بيش نيست، پس چرا اين گام برداشته نمی‌شود؟
يادداشتها:
[1] )ابوحامد محمد غزالی، کيميای سعادت، تصحيح حسين خديوجم، انتشارات علمی و فرهنگی، ١٣۶١، ج ١، ص ۵٤٠.
[2] ) همان، ج ٢، ص ٢۷١.
[3] ) همان، ج ٢، ص ۶۶.
[4] ) همان، ج ٢، ص ۶٣.
[5] ) همان، ج ١، ص ٤٠–۵٣۹.
6) همان، ج ٢، ص ١۸۹.
[7] ) همان، ج ٢، ص ۶۶.
[8] ) همان، ج ١، ص ۵٤٢؛ ج٢، ص ٣۵١.
[9] ) همان، ج ١، ص ٤١–۵٤٠.
[10]) همان، ج ٢، ص ٢۶١.
11 )همان، ج ٢، ص ١٤–١١٣.
[12] ) همان، ج ٢، ص ١۵–١١٤.

آ ثا ر جهـل درزندگی انسان

۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

انسان از لحظه تولد، مستعد فهميدن، درك كردن و آموزش است. بر اين اساس مي تواند از جهل و ناداني رهايي يافته و بر اسرار خلقت آگاهي يابد و رمز و راز هستي را دريابد و به كمال برسد. دراين مقاله نگاهي اجمالي به برخي از آثار زيانبار جهل و ناداني ازنگاه قرآن داریم.
مذمت جهل و ناداني
جهل و ناداني به عنوان صفتي ناپسند در اسلام و قرآن دانسته شده و از مؤمنان خواسته شده تا با بهره گيري از ابزارهاي شناختي و ابزارهاي تبديلي داده هاي شناختي به علم و دانش، از آثار زيانبار آن در زندگي فردي و اجتماعي رهايي يابند. به ويژه آن كه ناداني نه تنها در زندگي دنيوي براي انسان زيانبار است بلكه خطر آن همواره دامنگير وي خواهدبود و او را در راه رسيدن به سعادت و خوشبختي گرفتار شقاوت و بدبختي خواهد نمود.
مراد از ابزارهاي شناختي، ابزارهاي حسي چون گوش و چشم و بيني و زبان و مانند آن است كه توانايي شنوايي و بينايي و بويايي و چشايي و مانند آن را به انسان مي دهد و مي تواند اطلاعاتي را از بيرون و محيط پيراموني به دست آورد. چنان كه مراد از ابزارهاي دانشي، قوه عاقله اي است كه در تعبير قرآني از آن به قلب ياد مي شود. قلب و عقل ابزاري است كه داده هاي دريافتي از ابزارهاي شناختي را كه جزيي و ساده است به شكل دانش و كليات درآورده و با تحليل و تجزيه هاي آن ها مجهولي را شناخته و آن را براساس داده ها و تحليل به معلوم تبديل مي سازد.
گزاره ها و آموزه هاي قرآني تبيين مي كند كه جهل در برابر دانش و علم قرار دارد و از اين رو به حوزه قوه عاقله و قلب مرتبط مي باشد. انسان جاهل و نادان كسي است كه از دانش و علم برخوردار نباشد. هرچند كه در تبيين قرآني تفاوتي ميان دانش هاي ساده و يا پيچيده و يا دانش هاي فيزيكي و يا متافيزيكي و يا شهودي نيست و هر نوع علمي را دربرمي گيرد ولي اين نكته در مورد تفسير علم در آيات قرآن مي بايست روشن شود كه علمي كه قرآن در بسياري از موارد از آن سخن مي گويد و از عالمان تجليل به عمل مي آورد و براي آنان مقامي بلند و شامخ ترسيم مي كند، علم و دانشي است كه انسان را با هدف از زندگي و آفرينش آشنا ساخته و درك درستي به مفهوم زندگي و آفريده ها و آفرينش دهد و رفتار و كردار را برپايه آن تنظيم و سامان دهد و آدمي را در جاده سعادت و خوشبختي توحيدي قرارمي دهد. از اين رو، جهل در كاربردهاي قرآني مترادف با گمراهي است و هنگامي كه شخصي را از قرارگرفتن در جرگه نادانان بازمي دارد به معنا و مفهوم پرهيز از گمراهي و ضلالتي است كه زندگي دنيوي و اخروي وي را تهديد مي كند و از مدار ايمان و توحيد بيرون مي راند.
با نگاهي به آيات قرآني مي توان دريافت كه جهل در تبيين قرآني آثار متعدد و گوناگوني در زندگي بشر خواهد گذاشت به طور كلي مي توان از آن به زيان و خسران بزرگ يادكرد. در اين نوشتار به برخي از آثار زيانبار ناداني وجهل اشاره مي شود تا انگيزه اي شود كه انسان از آن نفرت وبيزاري يافته و به سوي علم و دانش گرايش يابد.
آثار ناداني
جهل عاملي مهم در ايجاد ائتلاف و تفرقه و دوري از اتحاد و وحدت است. كساني كه در موضوعي علم و دانش نداشته به طور طبيعي داوري هاي نادرستي از مسئله خواهند داشت كه جلوي تحقق وحدت در عقيده و روش و رفتار را خواهد گرفت. قرآن اختلافات چندي را به اين جهل و ناداني نسبت مي دهد و خاستگاه آن را در آن مي يابد. از جمله درباره اختلافات در ميان بني اسراييل درباره حضرت عيسي(ع) كه موجبات تشتت اجتماعي و اختلافات ديني و مذهبي شد. خداوند ريشه اين اختلاف را در جهل بني اسراييل مي داند (نساء آيه 157) اختلافاتي كه موجبات تشديد درگيري ها و كشتارها و شكنجه برخي از بني اسراييل از پيروان حضرت عيسي(ع) شد و هنوز نيز درگيري ها درميان ايشان ادامه دارد.
نمونه عيني ديگري كه قرآن از آن ياد مي كند اختلاف درميان مردم درباره شمار واقعي اصحاب كهف كه خاستگاه آن را خداوند جهل و ناداني ايشان برمي شمارد. (كهف آيه22) هرچند كه به نظر مي رسد اختلاف در شمارگان اصحاب نمي بايست اين گونه باشد كه آثاري در زندگي مردمان به جا بگذارد ولي قرآن تبيين مي كند كه همين اختلاف جزيي خود موجبات تفرقه و تشديد اختلافات خواهدشد به گونه اي كه در اصل زندگي و وحدت ايشان نيز تاثير گذار خواهد بود. از اين روست كه به اين گونه مسايل جزيي و به ظاهر كم اهميت اشاره مي كند و تبيين مي كند كه چگونه همين مسايل به ظاهر جزيي و كم اهميت خاستگاه و ريشه بسياري از اختلافات و درگيري ها و از ميان رفتن وحدت اجتماعي و مذهبي مردمي خواهدشد.
استکبار
از ديگر آثاري كه قرآن براي جهل بر مي شمارد مسئله استكبار است. افراد جاهل به جهت عدم شناخت درست از موقعيت خود و ديگران در هستي رفتاري را درپيش مي گيرند كه بر خاسته از خود بزرگ بيني آنان است. هنگامي كه شخص درك درستي از موقعيت خود در جهان و جامعه نداشته باشد و ياخود را از جنس و نژاد برتر بيابد اين توهم براي وي پديد مي آيد كه وي از جايگاه و مقام برتري برخوردار بوده و ديگران نسبت به وي پست تر و فروتر هستند. اين گونه است كه در رفتار عملي خويش خوي استكباري را درپيش مي گيرد. نمونه اي كه قرآن اشاره مي كند جهل ابليس است كه خود را برتر از آدم يافته و ازنظرنژادي و عنصر ايجادي در موقعيت عالي تر خود را مي يابد. اين گونه است كه خوي استكباري وي در عمل نشان داده مي شود و حاضر به پذيرش برتري آدم و سجده و اطاعت از وي نمي شود.
قرآن با اشاره به تأثير منفي جهل در حوزه رفتار و توقعات بشري به نمونه مشركان اشاره مي كند. از آن جايي كه مشركان خود را مردماني ثروتمند و يا برتر مي يافتند و به موقعيت خود در هستي و نزد خداوند نادان و جاهل بودند، انتظار داشتند كه خداوند با ايشان همانند پيامبران سخن بگويد و يا آيات و معجزات خود را به ايشان نشان دهد. (بقره آيه 118) اين افزايش سطح توقع و انتظار به سبب جهل، گاه موجب مي شود كه در رفتار خويش نيز خوي و رفتاري را درپيش گيرند كه جز واژه خود بزرگ بيني و استكبار نمي تواند آن را بيان كند. قرآن به ملا و اشراف اقوامي اشاره مي كند كه در برابر پيامبران و پيروانشان مي ايستادند و حاضر به پذيرش ايمان نمي شدند؛ زيرا براين باور بودند كه آنان ازنظر اجتماعي و ارزشي در جايگاهي بس بلند مي باشند ونمي توان پيرواني را كه از اقشار پست جامعه است با ايشان مقايسه كرد. بنابراين اگر پيامبران اميد آن دارند كه اشراف به ايشان ايمان آورند مي بايست پيروان خود كه از اقشار پست جامعه هستند از خود دور ساخته و برانند. اين تفكر ريشه در جهل و ناداني ايشان نسبت به موقعيت خود و مسئله ايمان به خدا دارد. اينان بر اين باورند كه موقعيت اجتماعي و ثروت و قدرت به گونه اي تأثيرگذار است كه نمي توان باور كرد كه همزمان دو گروه اين چنيني به خداي واحدي ايمان آورند. از اين رو بر پايه جهل خويش رويه استكباري درپيش گرفته اند و خواهان رانده شدن مؤمنان واقعي از اقشار ديگر جامعه شدند. (هود آيات 27 و 29)
ساير آثار جهل
قرآن بسياري از رفتارهاي نابهنجار اجتماعي را در جهل و ناداني عاملان آن مي يابد و تبيين مي كند كه چگونه جهل مي تواند هنجارهاي اجتماعي را دگرگون سازد و رفتارهاي اجتماعي مردمان را تحت تأثير خود قرار دهد. به عنوان نمونه:
1- استهزا و تمسخر ديگران كه رفتاري نابهنجار است، ريشه در جهل و ناداني افراد دارد (بقره آيه 67 و نيز لقمان آيه 2 و 6).
2- انحصارطلبي و نفي ارزش ديگران (بقره آيه 113)
3- انحرافات جنسي و بي بند و باري (يوسف آيه 33 و نمل آيه 55)
4- اقدامات ناسنجيده نسبت به ديگران (حجرات آيه 6)
5- بي ادبي و ناسزاگويي (فرقان آيه 63)
6- ناشكيبايي و اعتراض به رخدادها و پيشامدهاي زندگي و افزايش فشارهاي رواني و فروپاشي شخصيتي (كهف آيات 68 تا 81)،
7- تحقير ديگران و اهانت به ايشان (منافقون آيه 8)
8- پشيماني و ندامت (حجرات آيه 6)
9- تعصب بي جا در عقيده و رفتار (بقره آيه 113 و انفال آيه 31 و 34)
10- فال بدزدن نسبت به ديگران و متهم ساختن آنان در ايجاد حوادث طبيعي و رخدادها و يا حتي عذاب ها (اعراف آيه 131)
11- توطئه گري و ايجاد بسترهاي لازم براي درگيري و تنش در ميان مردم (منافقون آيه 8)
12- تمسك به سحر و جادو و به كارگيري آن ها در زندگي فردي و اجتماعي (بقره آيه 102)
13- افزايش درخواست هاي بي جا از خدا و پيامبر و مردم (هود آيه 46 و 47 و نيز بقره آيه 118 و
هود آيه 27 و 29 و آيات ديگر)
14- دشنام دادن به خدا (انعام آيه 108)
15- پذيرش شايعه و تحت تأثير آن قرار گرفتن (نور آيه 11 و 15)
16- رفتار نادرست با مردم فرودست و افراد بينوا (هود آيه 27 و 29)
17- و درپيش گرفتن رفتاري ظالمانه و ستمگرانه در حق ديگران (يوسف آيه 89 و انعام آيه 108)
18- تقويت گناه و نابهنجاري و بزهكاري در شخص (نساء آيه 17 و يوسف آيه 33 و نمل آيه 55)
19- لجاجت و مقاومت در برابر حق و حق گويان (انعام آيه 117)
20- و مجادله با ديگران (حج آيه 3 و 8 و لقمان آيه 20 و غافر آيه 35)،
21- ارزش گذاري غلط درباره مسايل (هود آيات 27 و 29 و نحل آيه 95)،
22- اعتراض به برخي از احكام و قوانين (بقره آيه 142)
23- و بدعت گزاري (انعام آيه 140 تا 143 و اعراف آيه 28 و مائده آيه 103 و 104)
24- و هم چنين احساس امنيت دروغين (انعام آيه 81)
25 ياوه گويي (فرقان آيه 63) و قصص آيه 55) از نمونه هاي آثاري است كه قرآن براي جهل و ناداني در حوزه رفتاري برمي شمارد.
در حوزه عقيده و ايمان، قرآن شماري از امور را به جهل نسبت مي دهد كه از مهم ترين آن ها مي توان به:
1- گمراهي (نساء آيه 44 و انعام آيه 144)
2- اعراض از حق (انبياء آيه 24)
3- و اعراض از دين (بقره آيه 130)
4- و بي ايماني (همان و نيز 8 و 13)
5- و پذيرش ولايت غيرخدا (عنكبوت آيه 41)
6- و حس گرايي در همه حوزه هاي شناختي (جاثيه آيه 24) و مانند آن اشاره كرد.درحقيقت ريشه همه گمراهي هاي فكري و اعتقادي و نيزرفتارهاي نابهنجار اجتماعي را مي بايست در جهل و ناداني دانست و از اين رو قرآن از مردمان مي خواهد كه خود را به علم و دانش مجهز نمايند تا از آثار آن برخوردار شده و از آثار زيانبار جهل و ناداني درامان مانند.

عوامل ماندگاری درجهل

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

عوامل ماندگاري در جهل
از منظر قرآن انسان هنگامي كه متولد مي شود، هيچ چيز نمي داند و از علم و آگاهي بهره اي ندارد. به تعبير بهتر، جاهل است. اما از استعدادي شگرف و منحصر به فرد براي آگاهي يافتن از محيط و عوامل پيراموني خود برخوردار است و به طور طبيعي در اين عرصه موانعي وجود دارد كه نويسنده در اين مقاله سعي كرده است به برخي از آنها اشاره اي اجمالي داشته باشد. مطلب را با هم از نظر مي گذرانيم:
استعداد كسب دانش
جهل و ناداني يكي از رذيله هاي اخلاقي است كه هر كسي مي كوشد خود را مبرا از آن بداند. حتي سفيهان و ديوانگان خود را عالم و عاقل مي شمارند و از انتساب به جهل و ناداني پرهيز دارند. هر چند كه در بينش و تحليل قرآني انسان موجودي است كه از آغاز تولد از علم و دانش بي بهره است وحالت نخست و ابتدايي ماهيت وي جهل و ناداني است به گونه اي قرآن، انسان را موجوداتي برمي شمارد كه چيزي نمي دانست؛ و اين كه برخي درنهايت به جهاتي گرفتار جهالت و ناداني در پايان عمر خويش مي شوند؛ با اين همه در ماهيت انسان توانايي و ظرفيتي نهاده شده است كه مي تواند بياموزد و خود را از جهل و ناداني رهايي بخشد و نسبت به خود و خدا و هستي دانش و علم مفيد و سازنده اي به دست آورد. در انسان ابزارهاي شناخت و معرفتي نهاده شده است كه مي توان به گوش وچشم اشاره كرد. به سخن ديگر حواس آدمي مهم ترين ابزارهاي شناختي وي را شكل مي دهند. لامسه و قوه بساوايي نخستين و ساده ترين ابزار شناختي است كه همه جانوران و حتي برخي از گياهان پيشرفته از آن بهره مند هستند. هرچه ابزارهاي شناختي پيچيده تر مي شود از شمار جانوران دارنده آن كاسته مي شود. شنوايي و بينايي از پيچيدگي خاصي در حوزه ابزارهاي شناختي برخوردار مي باشد از اين رو شمار جانوراني كه از ابزارهاي كامل شنوايي و بينايي برخوردارند كاسته مي شود. البته اين بدان معنا نيست كه انسان همه اين ابزارها را به طور كامل و پيشرفته دارا مي باشد بلكه هستند موجوداتي كه در برخي از ابزارها از ساختار پيشرفته تري بهره مند مي باشند مانند ساختار پيشرفته بينايي در شاهين و عقاب و شنوايي در سگ و مانند آن ها.
اين ابزارهاي شناختي به انسان كمك مي كند تا بتواند با بهره گيري از قوه ديگري كه از آن به عقل و قلب ياد مي شود به دانش و علم دست يابد. دانش فرآيندي است كه تنها در موجوداتي چون انسان كه داراي قوه عاقله و قلب هستند پديدار مي شود؛ زيرا دانش عبارت از تحليل داده هايي كه از راه ابزارهاي شناختي به قوه عاقله مي رسد و قلب و عقل آن را از حالت ساده و ابتدايي شناختي و جزيي به اموري كلي تبديل مي كند. از اين رو برخورداري از ابزارهاي شناختي به معناي حصول دانش و علم نيست؛ بلكه قو ه اي به نام عقل و قلب لازم است تا آن را به شكل علم و دانش تغيير ماهيت دهد. درحقيقت دانش و علم شكل تغيير ماهيت يافته شناخت هايي است كه از راه ابزارهاي شناخت براي انسان داراي قوه عاقله پديد مي آيد. از اين رو مي توان ميان شناخت و دانش تفاوت معنايي و ماهوي جست.
عوامل و زمينه هاي جهل
جهل و ناداني در برابر دانش و علم قرار مي گيرد. از اين رو جاهل و نادان كسي است كه نتوانسته از قوه عاقله خويش به درستي بهره گيرد يا آن كه از ابزارهاي شناختي به درستي و كمال بهره گرفته باشد. عوامل بسياري مي تواند در عدم استفاده شخص از قوه عاقله دخالت داشته باشد. در اين جا نگاهي به برخي از عواملي مي شود كه زمينه هاي جهل در انسان را فراهم مي آورد و موجب مي شود تا انسان نتواند از قوه عقلي و قلبي خويش براي تحليل داده هاي شناختي استفاده نمايد. بيان اين عوامل جهل (و شايد به تعبير درست موانع علم) كه از قرآن استفاده مي شود به معناي اين نيست كه تنها موارد بيان شده زمينه و بستر جهل را فراهم مي آورد بلكه به اين معناست كه امور ياد شده مهم ترين و اصلي ترين موانع پيدايي دانش و عامل گرفتاري و بقاي انسان در جهل مي باشد.
عامل محيط
يكي از مهم ترين عواملي كه قرآن به عنوان بستر و زمينه هاي بقايي و پايداري جهل ياد مي كند (اين بر فرض آن است كه جهل در انسان به حكم اولي وجود دارد و دانش عارضي است كه جايگزين جهل مي شود. از اين رو سخن از بقايي و پايداري جهل است. اين مطلب تضادي با علم و دانش اسمايي ندارد كه خداوند در نوع بشر قرار داده است؛ زيرا دانش اسمايي همانند قوه و ظرفيت و توانايي است كه در انسان نهاده شده و نيازمند بروز و ظهور از راه به كارگيري ابزارهاي شناختي و دانشي است. از اين رو جهل به معناي ناداني و عدم وجود دانش فعليت يافته مي بايست با تلاش و كوشش انسان به دانايي و دانش تبديل شود.)
محيط زيست
بي گمان نمي توان از تأثير محيط زيست در ابعاد مختلف زندگي انسان و نقش مثبت و يا منفي آن غافل ماند. انسان در محيط زيست خود كه شامل محيط اجتماعي و فرهنگي و سياسي و امكانات و ظرفيت ها مي شود رشد مي كند و به بالندگي مي رسد. صفا و صميميت روستايي و قوانين ساده و جرم و جنايت و نيرنگ آن به همان سادگي روستاست و قوه عاقله بشر نيازي نمي بيند تا نيرو و توان بسياري را صرف كند تا به درك محيط و حل مسايل و مشكلات برسد. همين سادگي موجب مي شود كه رشد قواي عقلي نيز محدود و بسته به محيط زيستي شخص باشد. قرآن باديه نشيني و دوري از فرهنگ پيشرفته مدني و شهرنشيني را زمينه ناآگاهي به قوانين و احكام الهي برمي شمارد. (توبه آيه 97) اين بدان معنا خواهد بود كه انسان تحت تأثير محيط زيست خويش از دسترسي به عوامل دانش افزايي بي بهره مي شود و عقل و هوش وي تحليل مي رود. تأكيد بر باديه نشيني به آن معنا خواهد بود كه هم زمينه براي اطلاع رساني براي مسئولان و روشنگران وجود نداشته و هم اين كه اشخاص باديه نشين در موقعيتي قرار مي گيرند كه ناتوان از درك و فهم كلياتي مي شوند كه با فلسفه عقلاني ارتباط دارد. برخي از انديشمندان بر اين باورند كه اعراب باديه نشين ناتوان بر دريافت امور كلي و تجريدي محض و عقلانيت بحث مي باشند؛ زيرا امور محسوس و جزيي آنان را چنان محدود مي سازد كه از درك امور فلسفي و عقلاني ناتوان مي باشند. از آن جايي كه حدود و قوانين به شكل اموركلي و تجريدي مي باشد باديه نشينان گرفتار جهل و ناداني به اين امور مي شوند و از درك قوانين عاجز مي مانند. با آن كه قرآن كوشيده است در بيان قوانين از ساختار ساده تري بهره برد و با بهره گيري از تمثيل و بيان مصاديق اموركلي و صرف عقلي و فلسفي را به گونه اي ساده بيان كند با اين همه اعراب باديه نشين و روستاييان دور از تمدن شهري از درك همين امور ساده شده نيز ناتوان و عاجز مي باشند.
بنابراين مي توان گفت كه باديه نشيني و دوري از فرهنگ و تمدن شهري مي تواند خود عاملي مهم در بقا و پايداري جهل و ناداني وي به شمار آيد.
بيماري عقلي و دل مردگي
چنان كه بيان شد عقل و دل (قلب) به عنوان مهم ترين و اصلي ترين ابزار دانشي بشر از جايگاه ويژه و خاصي برخوردار مي باشد. انسان اگر از ابزارهاي كامل شناختي چون حواس بهره مند باشد، زماني مي تواند به دانش و دانايي دست يابد كه بتواند به درستي از قوه عاقله و قلب خويش بهره گيرد. عدم بهره گيري از قلب و قوه عاقله به معنا و مفهوم بقا و پايداري در حالت جهالت و ناداني خواهد بود.
قرآن بيماري عقلي و دل مردگي را عاملي مهم در جهل و بقاي ناداني انسان برمي شمارد و هشدار مي دهد كه بيماري عقلي و دل مردگي خويش را درمان كند تا از جهل و ناداني رهايي يابد. قرآن از بيماري قوه عاقله بشر گاه به اكنه و پرده ياد مي كند. (انعام آيه 25) و توضيح دهد كه دل و قوه دانشي و آگاهي بشر در پرده اي قرار مي گيرد كه امكان آن نيست تا شخص بتواند از ابزارهاي شناختي خود به طور درست بهره مند شود. شخص با آن كه از ابزارهاي شناختي بهره مند مي شود ولي اين داده هاي اطلاعاتي در مركز تحليل و تجزيه نمي تواند وارد شود تا به شكل دانش و دانايي تغيير ماهيت دهد.
البته قرآن درباره برخي از اشخاص بر اين نكته تأكيد مي ورزد كه آنان با آن كه از ابزارهاي شناختي كامل و سالمي برخوردارند به جهاتي آن را به گونه اي تغيير مي دهند كه ناتوان از درك درست محيط و كسب معلومات جزيي مي باشد. اين كه در گوش برخي از اشخاص وقر و سنگيني خاصي است كه شخص را از بهره گيري از ابزار شنوايي ناتوان مي سازد به معناي آن است كه ابزار شناختي خود از حالت سلامت بهره گيري بيرون رفته است. شخص گوش سالم و خوبي دارد و به خوبي مي شنوند ولي اين شنوايي به جهت وقر و سنگيني از حالت شنوايي درست و درك واقعيت بيروني و انتقال صحيح عاجز است. فرض كنيد كه فركانس و نوسانات ارتعاشات صوتي در حدي است كه گوش مي تواند آن را بشنود ولي اين گوش به گونه اي درآمده است كه مقدار نوسانات و ارتعاشات را كم تر يا بيش تر از آن چه هست گزارش مي كند. مانند كساني كه به ناشنوايي اندكي گرفتار هستند و صداهاي با فركانس پايين را نمي شنوند و به نظر وي شخص مقابل با خودش سخن مي گويد و پيچ پيچ مي كند. اين در حقيقت بيماري سنگيني گوش است به جهت نقص در ابزار شنوايي است ولي گاه ابزار شنوايي در سلامت است ولي از وقر و سنگيني خاصي برخوردار است كه داده ها را چنان كه در واقع وجود دارد كسب نكرده و انتقال نمي دهد. از اين روست كه قوه عاقله آنان هم اگر درست باشد نمي تواند تحليل درستي به دست دهد و دانش مطابق با واقعيت را ايجاد كند. قرآن به اين مسئله در آيه 25 سوره انعام اشاره كرده و آن را عاملي مهم در جهل و ناداني برمي شمارد.
در آيه 86 و نيز 93 و 127 سوره توبه از دل ها و قواي عاقله اي سخن مي گويد كه مهر خورده و از وضعيت طبيعي خود خارج شده و صرف گرديده اند. اين دل ها نيز نمي تواند درك و فهمي داشته باشند و ايجاد دانشي بكنند.
نكته جالب در اين آيات آن است كه گاه سخن از دانش ساده و علم مي شود و گاه از دانش عميق سخن به ميان مي آيد. به اين معنا كه اشخاصي كه دچار بيماردلي و دگرگوني در ساختار قالب و قوه عاقله و يا بسته شدن آن شده اند، گاه از درك عادي و دانش معمولي عاجز مي شوند و گاه ديگر نمي توانند به فهم و دانش عميق و ژرفي برسند. از اين روست كه گاه سخن از علم و گاه ديگر از فقه مي شود.
دوري از ذكر
قرآن عدم بهره گيري از ذكر و ياد خدا و اعراض و دوري از آيات الهي را عاملي مهم در مهر شدن دل ها و يا بسته شدن راه دانش و قفل شدن و بيماري آن برمي شمارد و بر اين باور است كه اشخاص با دوري از آيات الهي و انكار آن و از ياد بردن خداوند گرفتار دل مردگي مي شوند و راه دانش واقعي بر آنان بسته مي شود. اين گونه است كه شخص در جهل و ناداني خويش باقي مي ماند و راهي براي دانش و علم ساده و يا فهم و علم ژرف براي وي باز و گشوده نمي ماند.(اسراء آيه 46 و نيز كهف آيه 57)
شيطان و اعمال شيطاني
قرآن شيطان را دشمن آشكار بشر مي شناساند و از وي مي خواهد كه خود را از شر و زيان وي به خدا بسپارد و به او پناه برد. در تحليل قرآني ميان جهل و بقاي آن در انسان و شيطان ارتباط استواري را برقرار كرده است و مي فرمايد كه شيطان و پيروي از گام ها و سنت و سيره وي موجب مي شود كه انسان در علم را بر خود ببندد و در جهل و ناداني باقي بماند.
شيطان براي دست يابي به هدف خويش و بستن راه دانش و علم بر انسان از راه ها و ساز و كارهاي بسياري بهره مي گيرد. يكي از اين راه ها ترغيب و تشويق انسان به رفتارهاي ناشايست و گفتارهاي زشت و كردارهاي ناپسند است. اين گونه است كه انسان راه هاي درك و علم و دانش را بر خود مي بندد و دچار جهل و ناداني مي شود و بر پايه همان جهل خويش نسبت ناروايي را به خدا نسبت مي دهد. (بقره آيه 168 و 169)
در تحليل قرآني رفتار و كردار آدمي در بقاي انسان در جهل و يا دانش افزايي وي موثر است. انسان هرچه بيش تر به دانش خويش عمل كند دانش ژرف تر بر وي گشوده مي شود و راه عرفان و شناخت و دانش شهودي و عرفاني بر وي باز مي شود. چنان كه عمل به زشتي ها نه تنها راه عرفان و شهود را بر وي مي بندد بلكه راه دانش هاي عادي را نيز بر وي سلب مي كند.
بنابراين عمل به معلومي معلومي ديگر را توليد و ايجاد مي كند و ترك عمل به معلومي جهل را در شما مي افزايد. بنابراين در اين تحليل ميان علم و عمل رابطه استواري است چه برسد ميان گناه و علم؛ زيرا ترك دانش موجب جهل مي شود و اگر انسان به گناه و فحشاء و رفتارهاي سوء و بزهكاري و بدكاري بپردازد به يقين در دانش و علم را بر خود مي بندد و در جهل مركب قرار مي گيرد كه راه رهايي از آن وجود ندارد.

بستر تاریخی آزادی عقیده،چالش های دیروز،پرسش های امروز

۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه

بسترتاریخی آزادی عقیده،
چالش های دیروز،
پرسش های امروز

آزادى عقيده، براى انسان امروز، يك معماى حل شده، و از حقوق مسلّم بشر است كه اسناد بين‏المللى حقوقى، بر آن گواهى مى‏دهد. از ويژگى‏هاى دنياى مدرن، آن است كه حق انسان را براى قبول يا انكار هر عقيده و اظهار آن، به رسميت مى‏شناسد و عقيده و مذهب را خارج از حيطه دخالت دولت مى‏داند.
تاريخ جوامع مختلف بشرى، تا پيش از قرن اخير، حكايت از چالش‏هاى فراوان و درگيرى‏هاى دشوار در اين باره دارد و به‏ويژه در اروپا فجايع فراوانى به نام دين، از سوى كليسا انجام گرفته است؛
[1] مثلاً توركمارا، رئيس محكمه تفتيش عقايد اسپانيا به علت آن‏كه شش هزار تن را به آتش عقوبت و به جرم الحاد از بين برد، مورد تقدير پاپ قرار گرفت. حتى فرقه‏اى كه مى‏كوشيد ترجمه كتاب مقدس را منتشر سازد، بارها در معرض تكفير و تعقيب كليسا قرار گرفت.
در آغاز، كليسا مى‏خواست با جريانات انحرافى مقابله كند؛ ولى بعداً به مصادره اموال و سپس در صدد جست‏وجو از ملحدان برآمد. در سال 1229 ميلادى مقرر شد كه در قلمرو هر كشيش، كميسيونى مركّب از يك كشيش و دو يا سه نفر غير روحانى، همه مخفى‏گاه‏ها را شناسايى و ملحدان را به اسقف معرفى كنند. در اوايل سال 1239 به حكم دادگاه تفتيش عقايد، پنجاه نفر از ملحدان، زنده به آتش افكنده شده و يا زنده به گور شدند. حتى براى مردگان مشكوك به الحاد هم، دادگاه تشكيل مى‏شد و جسد مرده را از خاك بيرون مى‏كشيدند و مى‏سوزاندند و سپس استخوان‏هارا در زنبيلى گذاشته، در شهر مى‏گرداندند و جارچى‏ها مردم را از چنان سرنوشتى، برحذر مى‏داشتند.
[2] عملكرد كليسا نه فقط بر اعتبار و حيثيت دين، صدمه فراوانى وارد كرد و مردم را به دين، سخت بى‏اعتقاد ساخت، بلكه بر تفكر علمى نيز خسارت‏هاى فراوانى زد و حتى در قرن شانزدهم و هفدهم ميلادى هم دانشمندان بإ؛ ّّ فشارهاى بسيارى روبه‏رو بودند و در اثر آن، طى قرن‏هاى بعد، گريز از مذهب و گرايش به مادى‏گرى، رواج يافت. راسل، كه خود از اين افراد است، مى‏گويد:
فيلسوف بزرگ ايتاليايى، جرد انوبرونو در 347 سال پيش به آتش سوخت. سيزده سال بعد از آن، منجم و فيزيك‏دان مشهور ايتاليايى، گاليله را پاپ روم، مرتد و ملحد خواند؛ براى اين‏كه مى‏گفت: آن‏چه ارسطو در خصوص سيارات سبع گفته است، صحيح نيست و حق با كوپرنيك است. بوفن، از علماى طبيعى فرانسه، به اين عقيده رسيده بود كه كوه‏ها و دره‏هاى روى زمين حادث است و قديم نيست؛ يعنى از ابتداى خلقت عالم وجود نداشته است. اونيورسيته سربن او را مجبور كرد كه اين عقيده را ترك كرده، ضد آن را بگويد.
[3]
هر چند تحولات فرهنگى اروپا، به اين وضع پايان داد و قدرت را از كليسا سلب كرد، ولى ارباب كليسا تا مدت‏ها در برابر آزادى عقيده مقاومت مى‏كردند و حاضر به قبول و تأييد آن نبودند. انقلاب كبير فرانسه در سال 1789، آزادى عقيده را رسماً اعلام كرد؛ ولى كليسا به مخالفت با آن برخاست و در سال 1832 پاپ گريگوار شانزدهم، طى بيانيه‏اى به آزادى نشر عقايد مذهبى اعتراض كرد.
اعلاميه حقوق بشر و شهروند فرانسه در سال 1789، بر آزادى مذهبى تصريح و تأكيد كرد؛ ولى پاپ پل ششم، طى پيامى در دهم مارس سال 1791 آزادى مذهبى را «حقوق وحشتناك» توصيف كرد و كاردينال پى، اسقف پواتيه، در سال 1853 به ناپلئون سوم نوشت :
متأسفم كه دولت شما هم‏چنان از اعلاميه حقوق بشر الهام مى‏گيرد كه چيزى جز نفى حقوق خدا را در بر ندارد.
ولى سرانجام، كليسا تسليم شد و در سال 1963، ژان پل بيست و ششم، رسماً آن را پذيرفت و انجمن روحانيون واتيكان نيز اين امر را به رسميت شناخت كه:
انسان حق آزادى مذهبى دارد... به‏طورى كه در امر مذهب، هيچ كس نبايد بر خلاف وجدانش وادار به انجام كارى گردد يا از انجام كارى باز داشته
[4] شود.
نمى‏توان ناديده گرفت كه خشونت‏هاى كليسايى و اقدامات تحميل‏گرانه آن، اروپاييان را پس از رنسانس، به عكس‏العمل‏هاى افراطى واداشت و آزادى را بهانه‏اى براى ورود به حيطه اقدامات غيرعقلانى و مرزشكنى ساخت. هنگامى كه روبسپير، رهبر انقلاب فرانسه، همگام نزديك خود، رولاند دولاپالتيه را به مرگ محكوم كرد و او را به نام آزادى و براى آزادى، به پاى گيوتين فرستاد، رولاند فرياد برآورد: «اى آزادى! چه جنايت‏ها كه به نام تو نمى‏شود!».
کارنامه مسلمانان
مسلمانان در تاريخ خود، فراز و فرودهاى فراوانى را در مسير آزادى عقيده، پشت سر گذاشته‏اند و نمى‏توان همه مقاطع حيات فرهنگى آنان را يك‏سان دانست، هر چند كه در مقايسه با پيروان اديان ديگر، امتياز بيش‏ترى كسب كرده‏اند.
[5] جان ديون پورت، پس از اشاره به شكنجه‏ها و قتل‏هايى كه به نام دين انجام گرفته، مى‏گويد:
با كمال اطمينان بايد اعتراف شود كه چنان جنگ‏هاى مهيب و فجيع و بلكه يك رشته جنگ‏هاى متوالى دينى، براى چهارده قرن، جز ميان مسيحيان در جاى ديگر وجود نداشت و هيچ‏گاه مللى كه داغ باطله كفر بر آن‏ها زده شده است، يك قطره خون به بهانه دين و به دليل مذهب نريخته‏اند.
[6]
وى اذعان دارد كه گرويدن ميليون‏ها آفريقايى و آسيايى به اسلام، معمولاً بر مبناى رغبت و ميل، و نه اكراه و اجبار بوده است. گوستاولوبون نيز اين سخن را مى‏پسندد و مى‏پذيرد كه:
براى پيروان مسيح، فوق‏العاده تأسف‏آور است كه تساهل مذهبى (احترام به مذهب ديگران و عدم اجبار به پذيرش مذهب خود) را كه در همه اقوام، جزء قانون مروت شمرده مى‏شود، مسلمانان به آنان آموخته‏اند
[7]
اگر ملاك داورى در اين زمينه، دوران تأسيس دولت اسلامى و گسترش آن قرار گيرد، بدون شك، سيره و روش مسلمانان، الگويى براى همه ملل شمرده مى‏شود. فرمان رسول اكرم‏9 به برخى از فرمان‏روايانى كه به يمن اعزام كردند، اين بود كه اگر يهوديان و نصرانيان بخواهند بر آيين خود باقى بمانند، آنان را آزاد گذاشته و بر پذيرش اسلام مجبور نسازيد و در قبال پرداخت جزيه، ايشان را در پناه امنيت دولت اسلامى قرار دهيد.
[8]
هم‏چنين آن حضرت به مردم يمن اين نكته را اعلام كردند كه يهوديان و مسيحيان، براى دست برداشتن از دين خود، نبايد تحت فشار قرار گيرند.
[9]
دستورالعمل پيامبر اسلام به فرمان‏روايان خود، آن بود كه هر كس مسلمان شود، حقوق و وظايف مسلمانان را خواهد داشت و هر كس از پيروان اديان، بر آيين خود پايدار ماند، با فشار و مضيقه مواجه نمى‏شود و هر فرد بالغ، به قدر وسع خويش، جزيه مى‏پردازد.
[10]
از جمله مواد توافق‏نامه پيامبر با قريش، در جريان حديبيه، آن بود كه همگان از آزادى دينى برخوردار باشند و هيچ كس در مورد دين خود، با اكراه و اجبار روبه‏رو نشود.
[11]
رسول اكرم در يك سند رسمى، به علماى مسيحى نجران متعهد شدند كه پايگاه‏هاى مذهبى آنان در اختيارشان خواهد بود و همه اسقف‏ها و كاهنان و راهبان و پيروانشان، درموقعيت خود، از امنيت برخوردار خواهند بود و بر رياست و رهبرى آنان تعرضى نخواهدشد.
[12]
پس از رحلت رسول اكرم نيز آموزه‏هاى نبوى در مسلمانان رسوخ داشت و همان سيره را ادامه دادند؛
[13] مثلاً پس از فتح فلسطين، ساكنان آن ديار از مسلمانان تقاضا كردند كه خليفه دوم، شخصاً براى امضاى قرارداد بدان‏جا كوچ كند. خليفه در قرارداد با آنان به اصل «عدم اكراه در دين» تصريح كرد: «و لا يكرهون على دينهم.»[14] و بدين وسيله، مسيحيان را در انتخاب دين جديد، كاملاً آزاد گذارد.
اگر اين رويه، با روش رفتار متقابل مسيحيان، به هنگام ورود به بيت‏المقدس مقايسه شود كه چگونه به قتل‏عام مسلمانان مبادرت كردند،
[15]به خوبى آشكار مى‏شود كه تجربه‏هاى تاريخى در اسلام با مسيحيت، از چه تفاوت عميقى برخوردار است. به قول يكى از متفكران غربى، هم‏زيستى مسلمانان با پيروان اديان ديگر، و روح تسامح در رفتار با آنان، براى اروپاييان آن زمان، ناشناخته بود.[16]
سماحت مسلمانان با پيروان اديان ديگر، چنان بود كه يهوديان زندگى در قلمرو اسلام را بر سكونت در قلمرو مسيحيت ترجيح مى‏دادند و نصاراى شرق (نسطوريان، يعقوبيان و...) در قلمرو اسلام، بيش‏تر از روم آسايش داشتند و حتى جزيه‏اى كه مجوسيان به مسلمانان مى‏پرداختند، به مراتب، سبك‏تر و راحت‏تر از ماليات سرانه‏اى بود كه پيش از آن به حكومت خويش (ساسانيان) مى‏دادند.
[17] از اين رو، غيرمسلمانانى مانند نصارايى كه در بيزانس به وسيله كليساى رسمى، مورد تعقيب قرار مى‏گرفتند، در قلمرو اسلام پناه مى‏جستند.[18]
البته در برابر اين جريان غالب در تاريخ مسلمانان، نمى‏توان انكار كرد كه آنان نيز در برخى مقاطع، از تعاليم اساسى مكتب خويش فاصله گرفته و با روش‏هاى ناپسند، در درگيرى‏هاى فرقه‏اى وارد شده‏اند. در تاريخ عباسيان و در اوج برخوردهاى نحله‏هاى مختلف كلامى، گاه چنين رفتارهايى از سوى فرمان‏روايانى كه به نام دين، سلطه و اقتدار داشتند، ديده مى‏شود. «محنه» شيوه‏اى از تفتيش عقايد بود كه بايد آن را از نقاط تاريك در كارنامه خلفاى عباسى شمرد. مسائلى هم‏چون حادث يا قديم بودن كلام خدا، چنان اهميت يافته بود كه محدثان و فقيهان، درباره آن، مورد تحقيق و آزمون قرار مى‏گرفتند و احمد بن حنبل كه طبق دستور معتصم عباسى، حاضر به عقب‏نشينى از موضع خود نبود، چندان تازيانه خورد كه بيهوش گرديد و به زندان افتاد.
[19]
در ادوار بعد نيز به‏طور نادر، مواردى از اين رويه، در گوشه و كنار جوامع اسلامى ديده مى‏شود و به‏ويژه، كسانى كه به تصوف يا فلسفه گرايش داشته‏اند، بيش‏تر در معرض تكفير و تهديد قرار مى‏گرفته‏اند. در اين زمينه، هر چند شكنجه‏هايى از نوع رفتار قساوت‏آميز ارباب كليسا، در جوامع اسلامى بى‏سابقه است، ولى رفتارهاى خارج از قاعده را هم به طور كلى نمى‏توان ناديده انگاشت.
[20]
متأسفانه بزرگ‏ترين حكماى اسلامى، مانند ابن‏رشد، ابن سينا، سهروردى، خواجه نصيرالدين طوسى، ملاصدراى شيرازى و فيض كاشانى، از سوى جماعتى متحجر و كم‏خرد، به كفر و زندقه رمى شده و تكفير گرديده‏اند. دسيسه مخالفان ابن‏رشد، موجب آن گرديد كه وى را تبعيدكرده و كتاب‏هايش را به شعله‏هاى آتش افكنند
[21] و به‏مناسبت محاكمه‏اش منشورى در مبارزه با فلسفه صادر گرديد.[22] ابن سينا با اشاره به همين اتهامات مى‏گويد:
كفر چو منى گزاف و آسان نبود
محكم‏تر از ايمان من ايمان نبود
در دهر، يكى چو من و آن هم كافر؟
پس در همه دهر، يك مسلمان نبود
و خواجه نصير الدين طوسى، كه از طرف فردى به‏نام نظام العلما تكفير شد، مى‏گويد:
نظام بى نظام ار كافرم خواند
چراغ كذب را نبود فروغى
مسلمان خوانمش زيرا كه نبود
دروغى را جوابى جز دروغى
در سده اخير نيز متحجران، اتهامات فراوانى را نصيب احياگران تفكر اسلامى و پيشوايان نهضت بيدارى، مانند سيد جمال الدين اسد آبادى، آخوند خراسانى و امام خمينى كرده‏اند.
[23]
علامه طباطبائى كه خود از قربانيان جهل و عناد اين جماعت است، پس از بحث درباره آزادى انديشه و تفكر از نظر اسلام و مطرود بودن شيوه كليسا در تحميل عقيده به‏وسيله شمشير و تازيانه و يا طرد و تكفير، مى‏گويد:
ولى متأسفانه ما مسلمانان، اين نعمت آزادى انديشه را هم‏چون بسيارى از نعمت‏هاى ديگر الهى، از دست داده‏ايم و برخوردهاى كليسايى، بر جوامع ما حاكم شده است.
[24] آيا شرم‏آور و شگفت‏آور نيست كه كار عدم تحمل و رفتارهاى دور از اخلاق و منطق، بدان‏جا برسد كه علامه طباطبائى «نسيم آزادى ليبرالى از غرب» را نعمتى براى جامعه اسلامى بشمارد كه در اثر آن، از فشار بر اهل معرفت كاسته شده است؟!
اين مشروطيت و آزادى و غرب‏گرايى و بى‏دينى و لاابالى‏گرى، كه از جانب كفار براى ما سوغات آمده است، اين ثمره را داشت كه ديگر درويش‏كشى منسوخ شده و گفتار عرفانى و توحيدى، آزادى نسبى يافته است، و گرنه شما مى‏ديديد امروز هم همان اتهامات و قتل و غارت‏ها و به دار آويختن‏ها براى سالكين راه خدا وجود داشت.
[25]
نگاه بشرامروز
اقبال به آزادى و اعتنا به منزلت بى‏رقيب آن، از ويژگى‏هاى عصر ما است. بشر متجدد امروز، نمى‏خواهد شريك و بديلى براى آزادى بشناسد و شرك را در اين باب مجاز نمى‏داند. او به‏ويژه، در عقيده و انديشه مى‏خواهد بر مبناى اراده و خواست خويش انتخاب كند و تصميم بگيرد و هيچ چيز مزاحمتى برايش فراهم نياورد. در چارچوب تفكر ليبرالى، زندگى هر فرد، متعلق به خود او است و او حق دارد كه باورداشتن يا باورنداشتن به هر چيز را برگزيند وتجربه‏كند.
آزادى عقيده و انديشه، براى انسان عصر ما، چندان بديهى و واضح است كه آن را بى‏نياز از استدلال مى‏داند و در عين حال، اصول و مبانى معرفتى‏اش، كه شناخت يقينى را دست نايافتنى قرار داده و شك كردن در همه باورها را به رسميت شناخته، دفاع از آزادى عقيده را آسان كرده است. او خورشيد حقيقت را در پس باورهاى متنوع پنهان، و اديان و آيين‏ها را روزنه‏هايى بدان مى‏داند و از اين رو، ترجيح عقيده‏اى خاص را غيرممكن مى‏شمارد و در نتيجه، بر اين باور است كه به همه با يك چشم بايد نگريست. به‏علاوه، چون اقتدار و اختيار حكومت، براى رفع تنگناهاى معيشتى و تأمين نيازهاى اوليه زندگى است، از اين‏رو، دولت‏ها نبايد در عقايد انسان‏ها دخالتى داشته باشند.
آزادى عقيده، در فرهنگ امروز غرب، متضمن اين پيام‏ها است:
1. انسان برتر از عقيده است و هيچ عقيده‏اى بر گوهر انسانى او صدمه نمى‏زند.
2. عقيده در تعيين حقوق انسان‏ها دخالتى ندارد و هيچ عقيده‏اى نه بر حقوق انسان‏ها مى‏افزايد و نه از آن مى‏كاهد.
3. انسان براى داشتن عقيده دلخواه خود، حق دارد.
4. عقيده انسان‏ها هم‏چون شؤون ديگر آنان، از قبيل جان و مال، از احترام برخوردار است و نبايد موردتعرض قرار گيرد.
5. انسان در برابر هيچ عقيده‏اى، تكليفِ قبول و التزام ندارد.
6. انسان براى نفى و انكار هر عقيده و آيينى مجاز است.
7. انسان براى رها كردن عقيده خويش و تغيير آن آزاد است.
8. به كودكان نبايد عقيده دينى خاصى را القا كرد.
9. نبايد عقيده‏اى را آيينه حقيقت، و يا عقيده‏اى را مخالفِ آن تلقى كرد.
10. حقيقت دينى و هدايت، اختصاص به پيروان يك آيين ندارد و همگان را به يك نسبت، در برمى‏گيرد.
11. آزادى عقيده، بدون آزادى براى ابراز و اظهار آن بى‏معنا است.
12. انسان مى‏تواند عقيده خود را تبليغ و ترويج كند.
13. اعتبار هيچ عقيده‏اى نيازمند دولت، نيست و دولت حق ابطال و نفى هيچ عقيده‏اى راندارد.
14. دولت نبايد بر مبناى عقيده خاصى سياست‏هاى خود را تنظيم كند و عقايد ديگر را ناديده انگارد.
15. دولت‏ها نبايد از عقيده و آيين ويژه‏اى حمايت كرده و براى پيروان آن، امتيازى در نظربگيرند.
16. دولت نمى‏تواند هيچ عقيده‏اى را شرط يا مانعِ حقوق اجتماعى يا سمت‏هاى دولتى قرار دهد.
17. تفتيش عقايد، ممنوع است.
البته هر يك اين گزاره‏ها را نمى‏توان مورد اجماع و توافق انديشمندان در فرهنگ غرب دانست؛ ولى مى‏توان گفت كه رأى غالب آنان در تأييد و حمايت از آن است؛ اما براى كسانى كه با اصول و مبانى چنين نگرشى به آزادى عقيده، مخالفند، به‏ويژه آنان كه فارغ از دغدغه‏هاى دينى نيستند و ايمان خود به يك مكتب آسمانى را حفظ كرده و پاى‏بندى به شريعت الهى را راه نجات انسان و تأمين سعادت وى مى‏دانند، اين داورى‏ها با ابهامات جدى روبه‏رو است و دست‏كم پرسش‏هاى فراوانى درباره آن‏ها وجود دارد.
در پژوهش كنونى سعى شده است نخست آزادى عقيده از زواياى مختلف ريشه‏يابى شود و سپس با تبيين اصول و مبانى آن در فرهنگ اسلام و غرب، نتايج خاص هر ديدگاه، مشخص شده و از خلط و اشتباه جلوگيرى شود.
بدون شك، در حقوق اسلامى، احكام متعددى وجود دارد كه در نسبت آن با آزادى عقيده، بايد تأمل كرد، احكامى همانند: جهاد ابتدايى به منظور دعوت به اسلام، كيفرهاى مقرر براى مرتدان و محدوديت‏هايى كه براى كتاب‏هاى ضلال وجود دارد. به‏علاوه، اصرار بر تدين در كارگزاران اصلى حكومت، و پذيرش دخالت دولت در مسائل اعتقادى و مسؤوليت آن در هدايت و تربيت دينى و ده‏ها مسأله ديگر، با استنتاجات فوق، در تعارض است. گذشته از آن‏كه اساساً دين از بُعد قانون زندگى، كه ريشه در ربوبيت تشريعى خداوند دارد، با جوهره ليبراليسم در تضاد است و هرگز آن را تحمل نمى‏كند. از همين جا است كه آزادى عقيده از نظر اسلام، داراى مبانىِ خاص و فروع و نتايجى ويژه است.
در اين نوشتار آزادى عقيده از زاويه كلامى، فقهى، عرفانى و حقوقى مطالعه شده و همراه با بررسى آراى متفكران گذشته، آراى انتقادى امروزين، مورد بررسى و ارزيابى قرار گرفته‏است.
پيوست‏هاى ضميمه نيز نيم‏نگاهى به برخى نكات تاريخى درباره آزادى عقيده دارد.
[1]- عبدالحسين زرين كوب، در قلمرو وجدان، ص‏213.
[2] - گى تاتستا و ژان تستا، ديباچه‏اى بر تاريخ تفتيش عقايد، ترجمه غلامرضا افشارى، ص‏63.30.
[3] - برتراند راسل، مقاله «ملازمه علم و دموكراسى»، ترجمه مجتبى مينوى (آزادى و آزادى فكرى)ص‏28.
[4] - حسين مهرپور، نظام بين‏المللى حقوق بشر، ص‏319.
[5] - ر.ك: عبدالحسين زرين‏كوب، در قلمرو وجدان، ص‏468.
[6] - جان ديون پورت، عذر تقصير به پيشگاه محمد و قرآن، ترجمه سيد غلامرضا سعيدى، ص‏215.
[7] - گوستاو لوبون، تمدن اسلام و عرب، ص‏158.
[8] - على احمدى ميانجى، مكاتيب الرسول، ج‏2 ،ص 543 (و من كان على نصرانيه او يهوديه فانه لايغيّرعنها...).
[9]- همان، ص‏558 (و من كان على يهوديتة او نصرانيتة فانه لايفتن عنها)؛ نيز ر.ك: ص‏591 (لا يغيّر عنها)، و ص‏595 (لايفتن لترك دينه...).
[10] - همان، ص‏616 (ومن اجاب الى الاسلام فله مالنا و عليه ما علينا ،و من ثبث على دينه من اهل الاديان فانه لايضيق عليه و على كل حالم من الجزية على قدر طاقته).
[11] - همان، ج‏3، ص‏77 (لايكره احد على دينه و لا يؤذى).
-[12] همان، ج‏3، ص‏148 (ان لهم ما تحت ايديهم من قليل و كثير من بيعهم و صلواتهم و رهبانيتهم و جواراللَّه و رسوله لايغير اسقف من اسقفيته و لا راهب من رهبانيته و لا كاهن من كهانته و لايغيّر حق من حقوقهم و لا سلطانهم و لا شئ مما كانوا عليه).
[13] - جرجى زيدان، تاريخ تمدن اسلامى، ج‏4، ص‏128 (مسلمانان صدر اسلام هر جا را كه مى‏گشودند، به اشغال نظامى قناعت مى‏نمودند و متعرض دين و اخلاق و رسوم مسيحيان نمى‏گشتند) و ص‏174 (مسلمانان هيچ‏گاه كسى را مجبور به مسلمان شدن نمى‏كردند).
[14] - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج‏3، ص‏69.
[15] - گوستاولوبون، تمدن اسلام و عرب، ص‏158.
[16] - آدم متز، الحضارة الاسلاميه، ج‏1، ص‏44.
[17] - ر.ك: عبدالحسين زرين كوب، كارنامه اسلام، ص‏11.
[18]- همان، ص‏23.
[19] - ر.ك: عباس اقبال، خاندان نوبختى، ص‏46.
[20] - آقا محمد على بهبهانى در رساله خيراتيه مى‏گويد: در شهر ربيع المولود، وارد تهران گرديده، مشغول تعزير و تنبيه ملاحده صوفيه و فرق ضاله ظلميّه شده، بنابر درويش كشى نهاده و سرهاى آن‏ها را تراشيده و... اجازه ضرب و شتم و ازاله ايشان، به بسيارى از دوستان داده، دفع وهم و رفع خوف از دم اين سگ‏دمان از مردمان نموده... (ج‏2، ص‏452). وى در اين رساله، حكم به كفر فلاسفه مى‏كند، (ص 248) و از قاعده الواحد، به عنوان يكى از هرزه‏هاى آنان نام مى‏برد (ص‏260).
[21] - شريف، تاريخ فلسفه در اسلام، ج‏1، ص‏777.
[22] - ر.ك: سيد جعفر سجادى، مقاله «منشور تحريم فلسفه» (در كتاب مهدوى نامه)، ص‏457.
[23] - آقا نجفى قوچانى، كه اوضاع نجف را در نهضت مشروطيت درك كرده است، به برخى نكات تكان‏دهنده و عبرت‏آموز در اين باره اشاره مى‏كند (ر.ك: سياحت شرق، ص‏460؛ و نيز: حيات الاسلام فى احوال اية الملك‏العلام، ص‏111).
[24] - محمد حسين طباطبائى، تفسير الميزان، ج‏4، ص‏131.
[25] - سيد محمد حسين حسينى طهرانى، روح مجرد، ص‏363 (به نقل از: علامه طباطبائى).

بتکان خانه دل را!

۱۳۸۷ فروردین ۳, شنبه

بيائيد بهاري شويم
بهاري بيانديشيم
بهاري فکرکنيم
بهاري بخوانيم وبنويسيم
بهاري ذهن وانديشه وباور خود را آرايش وويرايش کنيم......

يک سال ديگه گذشت! من و شما يک سال ديگه رو هم پشت سر گذاشتيم. چند سالمان شده؟ چقدر قرار گذاشتيم و شکستيم؟

آخر سال که ميشه ميشينيم و فکر ميکنيم که چقدر به اهدافي که براي خودمان تعيين کرده بوديم در اين سالي که گذشت رسيديم! اهداف مالي ، تحصيلي ، شغلي ، علمي و... اگه به يکي از اونها نرسيديم ميشينيم و فکر ميکنيم که چرا؟

چه موانعي باعث اين عدم موفقيت شده و تصميم مي گيريم به نحوي اون رو برطرف کنيم.

پس چرا براي رسيدن به بالاترين مقامي که بايد به اون برسيم برنامه‌اي جدي نداريم؟

مقام خليفه اللهي انسان که با رسيدن به جايگاه "بندگي" محقق ميشه! بالاترين ارزش يک انسان اينه که يک عبد باشه. يک عبد مخلص. يک عبد ذليل و حقير و مسکين و مستکين که هيچي از خودش نداشته باشه. بالاترين مقامي که هر روز برترين مخلوق خداوند رو به اون مقام ميشناسيم! اَشهَدُ اَنَّ مُحَمّد عَبدُهُ و رَسولُه.

همين امروز رو با سال قبل مقايسه کنيم. آيا توانستيم يک قدم به خدا نزديکتر بشيم؟ يا کيلومترها ازش دور شديم؟ در سالي که گذشت، با اعمالمان چقدر توانستيم رضايت امام زمانمان (روحي فداه) رو جلب کنيم که رضايت خداوند هم در گرو رضايت ايشان است؟ يا خدايي نکرده چقدر با کارهامان ، غمي رو غمهاي غروبهاي جمعه‌ي ايشان گذاشتيم؟

قبل از شروع سال جديد همه رسم دارند که منزلشان رو تميز کنند. القَلبُ حَرَمَ الله! چرا ما خانه‌هاي دلمان را تميز نکنيم؟

بيا که خانه تکاني کنيم . خانه‌ي دل!
اما اينقدر اين دل زنگار گرفته که به تنهايي کاري از پيش نميره ، پس متوسل ميشيم به کلام نوراني اباعبدالله الحسين عليه السلام در دعاي عرفه که ميفرمايد:

اِلَهي أَنْتَ الَّذِي أَشْرَقْتَ الْأَنْوَارَ فِي قُلُوبِ أَوْلِيَائِكَ حَتَّى عَرَفُوكَ وَ وَحَّدُوكَ وَ أَنْتَ الَّذِي أَزَلْتَ الْأَغْيَارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبَّائِكَ حَتَّى لَمْ يُحِبُّوا سِوَاكَ وَ لَمْ يَلْجَئُوا إِلَى غَيْرِكَ

خداوندا! تويي که در قلوب اولياء و خاصانت با انواري متجلي شدي تا به مقام معرفتت برسند و ترا به يکتايي بشناسند. تو هماني که بيگانگان را از دل محبين‌ات بيرون راندي تا غير از تو کسي را دوست نداشته باشند و جز به درگاهت به جايي پناه نبرند.
از خدا بخواهيم که محبتِ غير را از دلمان بيرون کنه و دلمان رافقط معدن محبت خود و احبائش قرار بده.
بگيم خدايا با ما هم کاري بکن که غير از درگاه تو به جايي پناه نبريم که اگه از تو روي بگردانيم هميشه آغوش شيطان براي ما بازه.

اگه کسي خانه‌ي دلش خانه‌ي محبت خدا بشه بنا به گفته امام صادق عليه السلام ديگه به غير خدا مشغول نميشه:

إِنَّمَا خَالَطَ الْقَوْمَ حَلَاوَةُ حُبِّ اللَّهِ فَلَمْ يَشْتَغِلُوا بِغَيْرِهِ – گروهي که شيريني محبت خداوند با آنها عجين شده باشد به غير خدا مشغول نميشوند(اصول کافي جلد2 صفحه130)

از خدا بخواهيم که ميل به طاعت را در درونمان بيشتر کنه و رغبتمان را به گناه کم کنه که اون هم با چشيدن طعم شيرين همنشيني با خدا بدست مياید.

يَا مَنْ أَذَاقَ أَحِبَّاءَهُ حَلَاوَةَ الْمُؤَانَسَةِ فَقَامُوا بَيْنَ يَدَيْهِ مُتَمَلِّقِين
اي کسي که به دوستدارانت شيريني همنشيني را چشاندي که هميشه در درگاهت، نيازي متملقانه به جانب تو داشته باشند.(دعاي عرفه)

از خداوند بخواهيم که ما را از جمله‌ي اين گروهي قرار دهد که در قرآن فرمود:
فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَه‏(مائده54)

يعني ميشه ما هم محبوب خداوند باشيم و هم محب او؟؟
چطور؟
جوابش رو در قرآن داريم:
قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّه(آل عمران 31)

پس از خداوند بخواهيم که در سال جديد به ما توفيق دهد که از رسول خدا و خاندانش عليه و عليهم السلام پيروي کنيم و تقواي الهي پيشه کنيم تا شامل فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّه بشيم تا اگه غمي از غمهاي دل امام زمان (عج) برطرف نميکنيم ، لااقل غمي به غمهايشان اضافه نکنيم.

بي روي تو هرکس گذرد ليل و نهارش_ دلـگيـرتر از فصـل خـزان است بهارش

بـهـتـر کـه هـمه عـمر ز هم باز نگردد _چشمي که نشد باز دمي بر رخ يارش

اللهم عجل لوليك الفرج و العافية و النصر و اجعلنا من خير اعوانه و انصاره و شيعته و المستشهدين بين يديه.